جواب معرکه
در میان دشتی وسیع و بیانتها، درختی ایستاده بود که با هیچ درخت دیگری در این جهان شباهت نداشت. این درخت، نه چون دیگر درختان، ریشههایش را در خاک فرو برده بود، بلکه گویی از قوانین جاذبه سرپیچی میکرد و پا در هوا، معلق در آسمان بود.
ریشههایش، که همچون آبشاری نقرهای به نظر میرسیدند، در میان ابرها فرو رفته بودند. ابرها، با لطافت و نرمی خود، ریشههای درخت را در آغوش گرفته و به آن حیات میبخشیدند. گویی این درخت، از آسمان تغذیه میکرد و از رطوبت ابرها سیراب میشد.
شاخه هایش، درست برعکس ریشه ها، به جای آنکه به سوی آسمان قد علم کنند، بر روی زمین گسترده شده بودند. این شاخه ها، همچون آغوشی باز، زمین را در بر گرفته و پناهگاهی امن برای موجودات کوچک و بزرگ فراهم کرده بودند. برگ هایش، که به رنگ های سبز و طلایی می درخشیدند، نوری ملایم و دلنشین از خود ساطع می کردند و فضایی جادویی و رؤیایی به وجود آورده بودند.
هر کس که به این درخت عجیب و شگفت انگیز نزدیک می شد، احساسی غریب و ناشناخته وجودش را فرا می گرفت. احساسی از آرامش، امید و اتصال به چیزی بزرگتر و فراتر از این جهان مادی. این درخت، نمادی از پیوند بین آسمان و زمین، بین دنیای مادی و دنیای معنوی بود.
به راستی، چه رازی در این درخت نهفته بود؟ آیا این درخت، دروازه ای به دنیایی دیگر بود؟ آیا این درخت، پلی بین عالم بالا و عالم پایین بود؟ هیچ کس نمی دانست، اما هر کس که با این درخت ملاقات می کرد، برای همیشه تغییر می کرد و با دیدی نو به زندگی و جهان پیرامون خود می نگریست.
سلام من اینو نوشتم ببین به دردت میخوره تاج و امتیاز یادت نره